اهورااهورا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

گل زندگی ما

22فروردین تا 13 خرداد 94

1394/3/14 2:19
نویسنده : مامان اهورا
981 بازدید
اشتراک گذاری

شاید آنروز که"سهراب" نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد خبری از دل پردرد گل یاس نداشت ،باید اینطور نوشت: هر گلی هست چه شقایق چه گل پیچک و یاس تا نیاید آقا زندگی دشوار است

(اللهم عجل لولیک الفرج)

پریسا دنیای شکلک ها   www.sheklakveblag.blogfa.com/

سلام عزیز دل مادر ،باز امروز فرصتی شد تا به ثبت خاطرات با تو بودن برسم،امروز روز عزیزی بود روز نیمه شعبان (ولادت امام دوازدهم )از خدا میخوام به حق امام زمان(عج) به همه همه همه سلامتی سلامتی سلامتی بده و ظهور آقا امام زمان رو زودتر بگردانه،آمین

مهمترین خبری که این روزها اتفاق افتاده اومدن دایی حمید اینا برای همیشه به لاهیجان بود که همگی ما کلی خوشحال شدیم از همه بیشتر برای تو خوشحالم که یه دوست تازه و همیشگی پیدا میکنی امیر علی دقیقا 20ماه ازت کوچکتره اما مطمئنا چندسال دیگه این تفاوت زیاد به چشم نمیاد و شما میتونید دوستهای خوبی برای هم باشید و خبر مهم دیگه اینکه خاله حمیده هم ماشین خریده و حالا دیگه راحتتر میتونیم با هم بریم دور دور و اما عکسهای این چند وقت

آقا اهورا درحال بازی با خودش

آقا اهورا وقتی دلش میخواد به مامان کمک کنه

زیارت امامزاده صالح و امامزاده ابراهیم (لمش)

کلوچه ها و نون و پنیر و سبزی حاصل دسترنج مامان برای سفره سلامت مدرسه خاله اینا

مانی پسر همکار بابا که از مازندران اومده بودند خونمون و کلی باهاش دوست شدی

و بازی با جعبه

و آبرنگی که مامان برات خریدم

دستگاه هوشیار بیدار که پروفسور فرزام خودش درست کرده به قول خودش دستگاه اعصاب سنج

اهورا و داداش فرزام توی سالن ارشاد که اونروز مامان به عنوان قالی باف نمونه انتخاب شدم و جایزه گرفتم

قربون دندونای موش خوردت که عاشق جواب دادن به تلفنی و طرف هرچی میگه البته اگه نشناسی فقط میگی مامان هست،مامان هست و اگه بشناسی مغز طرف رو پیاده میکنی

و عکسهای سفر به ییلاق (میان دشت)با خان دائی ایناو عزیز و خاله حمیده اینا و خاله زهرا اینا که به خاطر مرخصی داداش پویا از سربازی رفتیم و کلی خوش گذشت من و تو بابا تا بالای کوه رفتیم

اینجا جای عجیبی بود توی همون دشت که بابا میگفت محل نشستن سفینه فضایه ،نمیدونم والاخطا

اینجا بالای کوه بود

پیتزا با لقمه های پنیری حاصل دست مامان

و کیکی که برای سی و سومین ماه تولد پسرم پختم

و اینهم کیکی که برای خرید ماشین خاله پختم و بردیم خونه مادرجون با عمو اینا خوردیم

آقا اهورا بعداز حموم

وباز در حال کمک به مامانکچل

آقا اهورا سامورایی میشود

امیر علی خان با آقا اهورا

وقتی وروجک خودش رو میزنه به خواب

و آماده شدن برای رفتن به آتلیه که بالاخره موفق شدیم 16 اردیبهشت بریم عکاسی و با کلی مکافات چندتا عکس بگیریم اما هنوز آماده نشده

خونه مادرجون و بازی با پسرعمو امید با تبلت تازش که همون روز یعنی 18 اردیبهشت با هزار مصیبت توی بغل من با گریه و فغان عمو ایوب موهات رو کوتاه کرد و راحت شدی اما حسابی گریه کردی

حیاط خونه عزیز با آیناز و فرزام

و باز بازی توی حیاط خونه عزیز

و ماشین کیان که تازه خریده و تو هم یکم نشستی اما ترسیدی و دوباره هم نخواستی که بشینی

و این هم خود آقا کیان

و اینهم دوچرخه آقا اهورا که بعداز تقریبا دوسال بالاخره موفق شدیم بیریم پایین

و البته عکسها زیاد بود اما نمیشد همه رو دیگه گذاشت ،الحمدالله اینروزها خیلی آقا تر و شیرین زبونتر شدی کمتر حرف بد میزنی و اگر هم بزنی سریع معذرت خواهی میکنی ،وقتایی که یکی یه ماجرایی داره تعریف میکنی تو هم سریع شروع به صحبت میکنی و تند تند حرف میزنی و با دستات ادا در میاری من عاشق صحبت کردنتمبوس،وقتی میخوام برات قصه بگم نمیذاری و میگی خودم بگم و سریع یه داستان به هم میبافی ،کتاب داستان هم که دیگه هیچی اصلا اجازه خوندن نداریم خودت باید بخونی و جالب اینکه چقدر هم خوب در موردشون میگی و حتی کتابی که من و بابا میخواییم بخونیم از دستمون میگیری و خودت ورق میزنی و میخونی البته فقط خودت میفهمی چی میگیخنده،امروز که رفته بودیم خونه عزیز امیر علی اینا هم بودند و تو یهو امیر علی رو هل دادی (تازگی یه کوچولو بعضی اوقات به امیر علی حسادت میکنی وقتایی که اونو بغل میکنیم) و اون افتاد زمین و گریه کرد من تو رو بردم اتاق دیگه که باهات صحبت کنم که وقی بهت نگاه کردم گفتی میخوای منو بزنی ؟گفتم نه گفتی نزنی ها زشتهتعجبو من متعجب از حرفت دلم کلی به حالت سوخت وگفتم که درسته زدن زشته پس نباید امیرعلی رو بزنی اون کوچولوه باید مراقبش باشی و گفتی دیگه نمیزنی و اومدی بوسش کردی و تا وقتی که با هم بودیم کاری به کارش نداشتی ،پریروز 11 خرداد بیشترین زمانی بود که ازت دور بودم از ساعت 5 بعدازظهر تا 9 شب با بابا رفتی سر کار یه سر هم خونه مادرجون رفتین البته فرزام هم بود بابا گفته بود زود میاین اما کارش طول کشیده بود مثل اینکه خیلی آقا بودی و بهت کلی خوش گذشته بودراضی

عزیز دلم خاطرات شیرین زیونیات زیاده اگه بخوام بنویسم باید از کار و زندگی بیفتم ،همینقدر بدون که هر روز خدارو به خاطر وجودت هزاران بار شکر میکنم امیدوارم همیشه سالم و سربلند باشیمحبتمحبت

اهورای من ،چرخ گردون ،چه بخندد،چه نخندد

مشکلی ،گرتورا راه ببندد،تو بخند

غصه ها،فانی و باقی ،همه زنجیر به هم

گر دلت از ستم و غصه برنجد ،تو بخندآرام

 

پسندها (2)

نظرات (6)

مریم مامان دونه برفی
18 خرداد 94 11:26
سلام صديقه جان ماشاءا..چقدر ملوسو خوشمل گل پسرت خدا برات نگهش داره ..
مامان اهورا
پاسخ
سلام عزیزم ممنون نظر لطفتونه
مریم مامان دونه برفی
18 خرداد 94 11:29
عزيزم پرسيده بودي اون منطقه زيبا كجاست. همونطور كه گفتم تو مسير جاده ماسوله است اونطرفها همه جاست زيباست ولي يه مجتمعي درست كردن به اسم هفت اقليم كه البته هنوز تكميل نشده ولي ديدنش خالي از لطف نيست. انشاءا.. اگه بري تو اين مسير سمت راست تابلو بزرگ هفت اقليم رو مي توني ببيني ..خوش بگذره
مامان اهورا
پاسخ
ممنون از راهنمایتون
مریم مامان دونه برفی
18 خرداد 94 11:32
ماشاءا..به اين دست پخت و سليقه
مامان اهورا
پاسخ
خواهش میکنم مطمئنا به پای دستپخت و سلیقه شما نمیرسه
مدرسه ی مامان ها
19 خرداد 94 12:08
سلام مامان عزیز قبل از هر چیز باید بگیم واقعا هنرمند هستید همه شون خوشگل و خوشمزه بودن خوشحال میشیم حداقل اون نون و پنیرتون رو تو مدرسه بذارید فکر میکنیم برای سفره های افطار ماه رمضون خیلی مناسب باشه البته بقیه شون هم عالی بودن اما میدونیم که ممکنه گذاشتنشون براتون وقت گیر باشه وگرنه همه شون رو درخواست میدادیم گل پسرتون هم حسابی بزرگ شده موهاشم بلند شده ها باز خوبه موهای پسر شما فر داره پسر من که وقتی موهاش بلند میشه بالا رو نگاه میکنه و میگه موهام رو میبینم و بعد با دستاش اونا رو کنار میزنه! گاهی آدم دلش براش میسوزه راستی تبریک میگیم آخه بالاخره تونستید نصف روز از اهورا جان دور بمونید
مامان اهورا
پاسخ
وای باز اشتباه کردم فکر کردم نظرتون خصوصی بود جوابش رو خصوصی توی وبلاگ مدرسه دادم ،ببخشید ،تا من راه بیفتم یکسال طول میکشه
مدرسه ی مامان ها
19 خرداد 94 12:10
راستی باز هم تبریک میگیم چون که تونستید به نظرات دوستان پاسخ بدید و این یعنی یه پیشرفت دیگه
یه مامان
20 خرداد 94 10:22
ســــــــــلام بله حق با شماست به اون عکس آخری دقت نکرده بودم! ما هم کلی باید برا این علی آقامون قصه و داستان بگیم و با چند بسته پاستیل بریم آرایشگاه و آخرش هم بغل باباش با گریه موهاش کوتاه میشه البته ناگفته نمونه که نسبت به قبل خییلی خیلی بهتر شده و واقعا پیشرفت کرده و فقط موقع استفاده از ماشین گریه می کنه و با قیچی کنار اومده البته دفعه ی آخر اون آب پاش آقای آرایشگر که داده بود دست علی آقای ما خیلی بهمون کمک کرد و یکبار هم به روش شما عمل کردیم و البته به یک خواهر زاده اکتفا کردیم که اون هم تاثیر خوبی داشت چون در کل مرحله ی کوتاه شدن موهاشس خوشحال و خندان بود در آستانه ی ماه مبارک رمضان منتظر هنرمندی های شما هستیم اینطوری ما و مامان های مدرسه جمیعا و رحمه الله دم افطار با اون شکم گرسنه و دیدن و درست کردن هنرمندی هاتون حسسسسابی به یادتون و دعاگوتون خواهیم بود
مامان اهورا
پاسخ
سلام ،ممنون از اینکه وقت میذارید و نظر مینویسید ،خدا گل پسرتونو براتون حفظ کنه،چشم بزودی درست میکنم و عکس میگیرم